مرد جوان(سانتیاگو)به کیمیاگر گفت:

-قلب من خائن است، نمیخواهد که به راهم ادامه دهم.

-خوب است، این نشان میدهد که قلب تو زنده است.این طبیعی است که از مبادله ی همه ی آن چه که موفق شده ایم به دست آوریم، با یک رویا بترسیم.

-پس چرا باید به قلبم گوش کنم؟

-چون هیچ وقت موفق نمیشوی او را ساکت کنی. حتی اگر وانمود کنی که به حرف هایش گوش نمی کنی، او آنجا درسینه تو خواد بود و مدام آن چه را که درباره ی زندگی و دنیا فکر میکند،تکرار خواهد کرد.

-حتی اگر یک خائن باشد؟

-خیانت ضربه ایست که تو منتظرش نیستی. اگر تو قلبت را خوب بشناسی،  هیچ وقت تو را غافلگیرنخواهد کرد. چ.ن تو آرزو ها و رویا هایش را خواهی شناخت و می توانی آنها را به حساب آوری. هیچ کس نمی تواند از دلش بگریزد. برای همین است که بهتر است به حرفش گوش دهی. تا یک وقت ضربه ای به تو نزند که هیچ انتظارش را نداری.

پس مرد جوتن باز هم به قلبش گوش فرا داد، در حالی که در صحرا راه میرفت. موفق شد به حیله ها و خدعه هایش پی ببرد و بالاخره او را همان طور که بود پذیرفت. آن وقت دیکر نترسید و دیگر تمایلی به عقب گرد احساس نکرد، چون یک شب قلبش به او گفت که خوش حال است. قلبش به اوگفت:

-اگر گاهی شکوه میکنم، فقط به خاطر این است که قلب یک انسان هستم و قلب آدم ها این طور است. آدم ها میترسند که بزرگترین رویاهایشان را متحقق کنند، چون یا فکر میکنند که لیاقتش را ندارند، یا این که نمی توانند ار عهده بر آیند. ما قلب ها از ترس می میریم تنها از اندیشیدن به عشق های مدفون شده و یا لحظاتی که میتوانستند خیلی زیبا و عالی باشند و نبودند یا گنج هایی که میتوانستند کشه شوند ولی برای همیشه زیر خاک مدفون شدند. چون اگر هریک از این اتفاق ها بیفتد ما رنج وحشتناکی میکشیم.

کیمیا گر-پائولوکوئیلو